گرماى هوا كمتر شده بود. تابستان سپرى گشته و روزهاى اول مهر ماه سال 72، خنكاى صبحگاهى دلچسبیداشت. رفتیم اطراف ارتفاع 112 كار كنیم. روزهایى همین قسمت از فكه، چه صحنه هاى خون و آتشى در بهار سال 62 در عملیات والفجر یك به خود دیده است.
محلى كه در حین عملیات از آن به عنوان اورژانس استفاده مى شد، و بقایاى چند سنگر و آمبولانس منهدم شده در اطرافش پراكنده بودند، در سمت چپ جاده، روبه رویمان قرار داشت. خسته شدیم. كانال اصلى را هرچه بیل زدیم چیزى پیدا نكردیم. جاى تاول دستهایمان مى سوخت. كانال نفر رویى نظرم را جلب كرد و رفتم طرفش. هرچه را كه به زبان مى آمد، زمزمه مى كردم. در حالى كه چشمانم داخل كانال را مى كاوید، سلانه سلانه قدم مى زدم و جلو مى رفت. غالباً داخل این كانال هاى فرعى بعید به نظر مى رسید كه چیزى باشد. از دور چیرى نظرم را جلب كرد. رفتم به سمتش. ظاهراً باید كلاهخودى قرار گرفته بر روى یك نبشى آهنى باشد. چیزى عجیبى به نظر نمى رسید. حتماً نیروهایى كه قبلا اینجا تفحص مى كرده اند، این كلاه را كه پوسیدگى و رنگ و رو رفتگى اش نشان مى داد متعلق به هشت - نه سال پیش است، پیدا كرده و بر روى نبشى قرار داده اند.
سعى كردم به راه خودم ادامه دهم و بقیه كانال را نگاه كنم، ولى حسّ درونى مى گفت كه باید اطراف نبشى را وارسى كنم و برگشتم. چرخى در اطراف آن زدم. كلاهخود ایرانى بود. نگاهى به موقعیت قرار گرفتن نبشى انداختم. نه میدان مین بود و نه سیم خاردارى به آن آویزان.براساس اصلى كه در تخریب وجود دارد، جهت نوك نبشى و فلش آن، به هر سمت كه باشد یعنى آنجا میدان مین است. ولى هیچ میدانى در اطراف وجود نداشت. جهت فلش نبشى به طرف داخل كانال بود. نگاهى به دورترها انداختم، شاید تپه اى و یا سنگرى خاص وجود داشته باشد; چیزى به چشم نمى آمد. این نبشى حتماً معنى خاصى داشت. شاید هم براى گراگیرى بچه ها واحد ادوات بوده باشد. شاید.
كانال دویست - سیصد مترى با جاده فاصله داشت، زیاد محل تردد افراد نبود كه بگوئیم براى همیدگر علامت گذاشته اند. با خود مى اندیشیدم كه تا كنون هیچ كدام از گروه هاى تفحص به این اطراف نیامده اند و اگر درست حدس زده باشم، ما اولین كسانى هستیم كه پایمان به اینجا باز شده.
ظاهر كانال هم چیزى خاصى نشان نمى داد. یك لبه آن بر حسب نیاز تردد نیروها شیب داشت و نشانى از خاك دست خورده وجود نداشت.
تصمیم خود را گرفتم. باید اطراف نبشى كنده مى شد. بچه ها كه آمدند، گفتم باید سمتى را كهى تیزى نبشى رو به آن است، بكنیم. بچه ها تعجب كردند. گفتند كه بعید است اینجا شهید باشد. ولى كلاه بالاى نبشى كه یك آن مرا مى برد به صحنه كربلا و سرهاى برروى نیزه، به من مى گفت كه باید چیزى باشد. حداقل این بود كه از شك و تردید بیرون مى آمدیم.
شروع كردم به كندن با بیل دستى. دو سه ساعتى بود كه داشتم بیل مى زدم.
گرماى آفتاب به بالاترین حد خود رسیده بود. مستقیم بر سرمان مى تابید. زمین خیلى محكم بود و این خود نشان مى داد كه خاك اینجا دست نخورده است. دو تا از بچه ها از شدت گرما وكار، خون دماغ شدند. سریع رفتم یك پلیت (ورقه فلزى) آوردم و انداختم روى كانال تا ساعتى بچه ها زیر سایه اش استراحت كنند.
خستگى كه رفع شد، بچه ها گفتند اینجا چیزى پیدا نمى شود، بساطمان را جمع كنیم و برویم. خودم هم خسته شدم و حالا دیگر با آنها همعقیده بودم. بچه ها زیاد اذیت شدند. همین سفتى زمین نشان مى داد كه آنجا چیزى دستمان را نخواهد گرفت.
یا على گفتیم و بلند شدیم. بیل و كلنگ ها را برداشتیم كه برویم. چى بود كه ما را به آنجا كشاند، الله اعلم. یكى از سربازها هم خون دماغ شده بود. سعى كردم كمكش كنم تا خونش بند بیاید. یك دفعه داد زد. از آنهایى كه انسان را در جایش میخكوب مى كند.
- اِ... این لنگه پوتین را نگاه كنید... برادر شادكام اینجا رو نگاه كن...
بلافاصله برگشتم. انگارى منتظر چنین فریادى بوده ام. نگاه كردم به جایى كه نشان مى داد. شیب كانال را كه كنده بودیم از نظر گذراندم. لبه هاى یك جفت پوتین پدیدار شده بود. جالب تر این بود كه در حال كندن متوجه آن نشده بودیم. آرام نشسته بالاى سرش. صلواتى فرستادیم. آهسته خاك هاى اطرافش را كنار زدیم. آرام نشستیم بالاى سرش، كلى خوشحالى داشت. در حال خارج كردن بدن متوجه موضوعى شدیم، بیشتر دقت كردم. جهت قبله را پرسیدم. درست فكر كرده بودم. این شهید بر شانه راست، درست روبه قبله خوابانده شده بود.
او را پس از شهدات رو به قبله خوابانده و رویش خاك ریخته بودند تا از گزند دشمن مصون باشد. گزندى كه نمونه هاى آن را زیاد دیده ایم. حالا اینكه چه كسى این معرفت را به خرج داده و همان زمان یك نبشى بالاى سر او كوبیده و كلاهى هم رویش گذاشته تا محل پیكر مشخص باشد، معلوم نیست كیست.
احتمالى كه زیاد به آن گمان مى بردیم، این بود كه از دوستان یا بستگان همین شهید بوده است. هرچه كه بود، او این احتمال را داده كه زمانى باز خواهیم گشت تا پیكر این عزیز را برداریم حالا این زمان هشت - نه سال طول بكشد، مشكل نیست. مهم این است كه شهدا را از یاد نبرده باشیم.
با این قضیه بر خود من ثابت شد كه شهدا خودشان انسان را به سمت خویش مى كشند.